ابر پلک هایم را برروی گوهر پرفروغ نرگسهایم کشاندم تا پنجره وجودم رو به فصل جدیدی باز شود.فصلی از جنس تو ، برای تو ...
برای اول بار که دَرِ بیرونی را بستم و قفلش زدم دَرِ اندرونی باز شد .نمی توانم وصف کنم باید خودت در اندرون وجودت وارد شوی تا ببینی حقیقتی واقعی را .بفهمی در چه مجازه محصوری، خود را سرگشته و حیران ساخته بودی و دراین رهایی اوج پرواز به تو رو می آورد و طلوع دوباره ای میشود در میان مروارید درونت ،صدف دربسته بازه شده و عالم پنهان هویدا گشته...
تازه میفهمی معنای وصال را ...
تازه مچشی طعم لذت بخش عاشقی را ...
تازه معنای بی قراری برایت معنا میشود...
تازه میفهمی ابیات شاعر را که میگفت :
بشنو از نی چون حکایت میکند...از جدایی ها شکایت میکند
کزنیستان تا مرا ببریده اند ...از نفیرم مردوزن نالیده اند
تازه میفهمی پرنده در قفس مرده یعنی چه ...
تازه میفهمی مفهوم منطوق آزادی را ...
زیبایی را ...
گله از یار زهی لاف دروغ ...عشق بازان چنین مستحق هجرانند